آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

♥آوینا دختر پاک آریایی♥

این روزها:

  اول از همه اینکه خانوم کوچولوی ما ١٧ ماهش شده و ما خرسندیم از داشتن یه دختر شیرینه ١٧ ماهه تو زندگیمون   نمیگم دارم بهترین روزای عمرمو میگذرونم ولی خب ناشکریه اگه بگم داره بد میگذره... حکایته که اگه قراره چند تا اتفاق برای آدم بیوفته،همشون دست به دست هم میدن تا باهم سراغت بیان،از مریضی پدربزرگش(پدری)و عودکردن دیسک کمر مادربزرگ(مادری)بگیر تا قضیه خرید و فروش خونه و بداخلاقی ها و شب زنده داریهای آوینا بانو و کم خوابی های من و خلاصه اوضاعیه منظورم از کمبود خواب یکی دو ساعت نیستا گاهی شبا فقط دو ساعت میخوابم...یه شب خواب تکه پاره همانا و یه مادر خسته و بی حوصله همان... ولی دلخوشیم به اون حکایتی ...
25 بهمن 1392

یه تجربه جدیــــــــــــــــــــــــــــــــــــد:

امروز 16 بهمن ماهه و از دیروز داره برف میباره گوله گوله،برفی که تو چند سال اخیر بی سابقه بوده... دختر برف ندیده من، که جدیدا یاد گرفته چجوری به ارتفاعات دست نیافتنی صعود کنه ،همش پشت پنجره میره و مناظر زیبای سفید پوش شده رو نگاه میکنه با تعجب   تا اینکه بالاخره فرصتی شد و چند دقیقه ای رفتیم حیاط آپارتمان و یه دستی به برف رسوندیم اینم آدم برفی حیاط ما:   به دلیل سرمای هوا خیلی زود برگشتیم و به همین تجربه کوتاه بسنده کردیم(اگه هوا یه کم گرمتر بشه بازم میریم، هورا) بوس واسه لپای سردت دیشبم آوینا جون نذاشت درست بخوابم،دیگه کلا سیستم بدنم ریخته بهم،کم خوابی دارم،یه کم خ...
16 بهمن 1392

خرابکار:

من یه مامان خسته ام که شبانه روزش رو یه دختر بچه شیطون بهم گره زده.نمیدونم چرا هر چی میگذره سختیها کمتر که نمیشه هیچ داره نفس گیرتر میشه...هرروز لجباز تر و یکدنده تر و حرف گوش نکن تر و سر به هوا ترو شیطونتر همین دیکتاتور کوچکه هفت تیر کش رو عرض میکنم!من دیگه حریفش نمیشم... بله همون استاد کمال الملک خودمون رو دارم میگم ،الان ماشالا کار و بارش گرفته و دیگه تو دفتر نقاشی نمیکنه...رو آورده به خلق آثار جاودان رو در و دیوار و کمد خدایی خیلی خسته ام،خیلی،ساعت دوازده و نیمه شبه...دیگه نمیکشم این روزا و شبا هم میگذره بالاخره، شاید بعدها یاد این ایام دلتنگم کنه حسابی.   به ستاره ها خواهم گفت تا آن ز...
14 بهمن 1392

آوینا تا این لحظه ، 1 سال و 4 ماه و 13 روز و 7 ساعت و 3 دقیقه و 57 ثانیه سن دارد

    اولین روز بهمن ماه رسید و من بی صبرانه منتظر ماه مورد علاقه ام هستم، اسفند در شهر ما زمستان فصل سیاهی است و به قول سهراب (اگه زنده بود)ریه های ابدیت پر ذرات سرب است .... می دانی ,دغدغه ام این نیست که برای کارناوال آخر این ماه چه لباسی بخرم یا اولین خریدار بازی جدید ایکس باکس باشم و یا ندانم آخر هفته به موزه برم یا باغ وحش یا دیزنی لند یا کنسرت خواننده مورد علاقه ام ! نگاه من به آسمان سیاه است و به درخت جلوی در خانه مان که بادی میوزد یا نه؟ نگرانی ام چراغ قرمز دستگاه تصفیه هوایی است که خریدیم و گوشه خانه کوچکمون گذاشتیم هم پول گزافی دادیم هم جایمان را تنگ کرده دلخوشیم به اینکه هوای خانه برای تنفس دل...
1 بهمن 1392
1